هشدار: این داستان دربارهی تجربههای مربوط به آزار جنسی در دوران کودکی، زنای با محارم و خودکشی است.
هِیمیش، بهطور خاص، زمانهایی که مادرش بیمار بود غذا میپخت، تمیزکاری میکرد و برای خرید مواد غذایی به مغازه میرفت.
او به خاطر میآورد: «او مرا به چشم کسی که با او در یک رابطهی غیررسمی بود میدید. من هیچ شکی در اینباره ندارم. او میگفت: تو مرد خانه هستی».
در این میان، مادرش به او هشدار داده بود که در مورد رابطهی جنسیشان ساکت بماند.
او به هِیمیش گفته بود: «مردم نمیفهمند. تو نمیتوانی به کسی بگویی».
حقیقت این بود که هِیمیش کسی را نداشت تا این آزار را برای او فاش کند و اگر هم داشت، میترسید که خانوادهاش از هم بپاشد.
او میگوید: «شما از لحاظ فیزیکی و ذهنی در این رابطه گیر میکنید و نمیتوانید از آن خارج شوید».
این یک مصاحبهی ساده نیست. وقتی از او پرسیدم که در آن بازهی زمانی از کودکیاش چه در سر او میگذشت، هِیمیش برای پیداکردن پاسخ این سوال تقلا میکرد. مانند بقیهی مردهایی که در این موقعیت قرار میگرفتند، آشفتگیاش بهجای کلمهها به سکوت تبدیل میشد.
«من بیشتر زمان زندگیام را مشغول سرکوبکردن این فکرها و خاطرهها بودهام». او میگوید: «من سی سال است که در اینباره با هیچکس صحبت نکردهام».
زمانیکه او فقط پانزده سال داشت، مادرش فوت کرد. وقتی هِیمیش داشت خیلی واضح در اینباره صحبت میکرد که آرزوی مرگ مادرش را نداشته است، رک و بیپرده گفت: «او با مرگش به من لطف کرد… من همیشه احساس میکنم که این اتفاق، مرا از بعضی لحاظ توانا کرد تا به زندگیام بپردازم».
او بهسختی برای این کار تلاش کرد. هِیمیش در آغاز دههی نود ازدواج کرد و پدر دو پسری شد که بسیار به آنها افتخار میکند.
حدود ده سال پیش، یک خبر تلویزیونی باعث شد تا او بهصورت جزیی به رابطهی جنسیای اشاره کند که در دوران کودکی با مادرش داشت. او پس از این خودافشایی، بهسرعت به همسرش گفت: «من دیگر نمیخواهم در اینباره صحبت کنم. هرگز!»
آرامآرام و وقتی که دربارهی این موضوع عمیقتر فکر کرد، گفت: «درواقع، این سخت است که به کسی که عاشقش هستی بگویی: در ضمن مادرم مرا مورد آزار جنسی قرار داد و من و مادرم با هم رابطهی جنسی داشتیم».
همانطور که هِیمیش به خودش قول داده بود، دیگر هرگز دربارهی این موضوع با همسرش بحث نکرد و در طول زندگی بابت این سکوت پشیمان ماند.
«من عاشق همسرم هستم و رابطهی ما اغلب وقتها خوب بود، اما این اتفاق (آزار جنسی) بین ما قرار گرفت». هِیمیش میگوید: «این موضوع رابطهی ما را بهآرامی مسموم کرد».
او میگوید: «پس از اینکه من دربارهی مادرم صحبت کردم، ازدواج ما دیگر مثل قبل پیش نرفت. گفتن این موضوع به او کافی نبود. ما باید از کسی کمک میگرفتیم».
سه سال پیش، هِیمیش به یک رابطهی خارج از ازدواج وارد شد و ازدواجش از هم پاشید. در نتیجه، او همسرش و شغلش را از دست داد.
او غمگینانه و مردد میگوید: «میدانی، ای کاش ما همراه با هم از کسی کمک میگرفتیم. اگر این کار را کرده بودیم، ممکن بود من حالا همچونان متاهل میبودم».
بااینوجود، وقتی صحبت از مادرش به میان میآید، هِمیش دیگر احساس خشم نمیکند.
او میگوید: «من برای او متاسفام که نمیدانست کاری که دارد میکند اشتباه است».
لوستا توضیح میدهد: این موقعیت به شکل غیرقابلباوری برای قربانیها گیجکننده است. پسرها هنوز مادرشان را دوست دارند و مانند هِیمیش، دلشان نمیخواهد خانواده از هم بپاشد.
لوستا میگوید مردانی که در کودکی قربانی بودهاند از افشای اتفاقی که برایشان رخ داده بود اجتناب کردهاند و این، بهخاطر ترسی واقعی بود از اینکه کسی باورشان نکند یا اینکه برای تجاوز به مادرشان سرزنش شوند.
او میگوید «جامعه میگوید که درواقع، مردان محرکهای اصلی هر گونهای از رابطهی جنسی هستند، بنابراین، کودک با این آسیب روحی مواجه است که با خود میگوید: «حتمن من محرک اصلی این [موضوع] بودهام».
لوستا آن مردان را بهنسبت بهآسانی برای پژوهش خود استخدام کرد. این امر ممکن است موجب شود که فرد گمان کند، این نوع تجاوز متداول است، اما بهطرز ناامیدکنندهای بهنظر میرسد که دادههای قابل اعتمادی راجع به رواج این موضوع وجود ندارد – که نظرسنجی امنیت فردی را هم دربر میگیرد که توسط ادارهی آمار استرالیا انجام شده است.
از نگاه لوستا، نبود دادههای کافی، سبب عدم آگاهی عمومی، همینطور عدم پذیرش تجاوز مادر به پسر و همچ.نین عدم «پشتیبانی و کمک برای این مردان قربانی توسط متخصصان سلامت» میشود.
ایئِن (Ian)* هم توسط مادرش مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود. برخلاف هیمیش، این تجاوز اتفاق افتاده بود که خیلی کوچکتر بود.
او بهخاطر میآورد «میتوانم بهیاد بیاورم که واژن او چه حسی داشت، میتوانم این را بهیاد بیاورم که بدنش چه حسی داشت و اینکه بهعنوان یک کودک، چه حس چندشآوری داشتم».
ایئن میگوید تا سن هشتسالگی در تخت مادرش میخوابیده است و [توسط مادرش] از او خواسته میشده است که یکسری عملهای جنسی، چون مکیدن نوک پستانهایش را انجام دهد.
او میگوید «بهخاطر تجاوز، از او متنفر بودم. من یک فهرست از آدمهایی داشتم که میخواستم بمیرند و او جزو آنها بود».
رابطههای درون خانواده پیچیده بودند. ایئن، دو برادرش، مادر و همسر مادرش – که او را جان مینامیم – در جنوب استرالیا، در فقر زندگی میکردند.
ایئن میگوید «من بهطور نامشروع متولد شدم و او [جان] چون با مادرم نمیخوابید، این [موضوع] را میدانست».
او میگوید «در سراسر زندگیام احساس گناه و شرم داشتم برای اینکه من نباید وجود میداشتم».
همچونانکه ایئن بزرگ میشد، بهجای اینکه زندگی کند «تنها وجود داشت». جان، چندینبار مادر ایئن و فرزندانش را از خانه بیرون کرده بود.
ایئن میگوید «از من دوری کرده بودند، من ناخواسته بودم. من این [موضوع] را حتا از سوی عمو/عمه/دایی/خالهزادهها و پدر/مادربزرگهایم حس میکردم».
او میپرسد: «[در این شرایط] چطور میتوانی رابطهی جنسی سالمی داشته باشی؟ چطور میتوانی پدر، شوهر و پدربزرگ شوی»؟
پیوند به منبع
ادامه دارد…