بیشتر مردم میدانند که ایران یکی از کشورهایی است که در آن نمیتوانی بهراحتی همجنسگرایی خود را آشکار کنی. قانون نهتنها از تو حمایت نمیکند بلکه میخواهد تو را بهدلیل هویتی که داری مجازات کند، اما نه هرکسی از این ترسها و کشمکشهای واقعی در چنین شرایطی آگاه است. برای همین میخواهم چند نفری از خودمان را به شما معرفی کنم:
نام او مریم است. زمانیکه او چهارده سال بیشتر نداشت، مجبور شد که با اجبار خانواده به ازدواج با یکی از اقوام تن دهد که پس از شش سال منجر به طلاق شد. یک سال بعد، رابطهی عاشقانهای را با سارا آغاز میکند. پس از مدتی، آنها تصمیم میگیرند تا عشق خود را با برگزاری یک مهمانی عروسی نمادین به شکل مخفی جشن بگیریند. بااینوجود، جشن عروسی آنها تبدیل به جهنم شد وقتی یکی از همسایهها که از ماجرای عشق آنها خبر داشت، آنها را تهدید کرد که به پلیس زنگ میزند و درنهایت، تهدید خود را عملی کرد.
دادگاه آنها را به تحمل نه ماه زندان و صد ضربهی شلاق که مجازات رابطهی دو همجنس زن برای اولینبار (مساحقه) است، محکوم میکند. در دادگاه پدر مریم بهدلیل تصور غلطی که نسبت به دخترش داشت و این کار او را نافرمانی و آبروریزی میدانست، به تنبیهکردن دخترش تشویق شد و آنقدر تنبیه بدنی را ادامه داد تا مریم بیهوش شد.
مریم با استفاده از شلوغی دادگاه، از آنجا میگریزد و با گذرنامهی یکی از دوستانش از ایران خارج میشود. او اکنون در تلاش برای آزادی سارا از زندان است.
اسمش آرزوست و از اهالی تهران. همانند دوستدخترش شبانهروز کار میکند تا مخارج سفر به کانادا را برای شروع زندگی جدیدشان فراهم کند. آنها به آرزویشان نزدیک بودند؛ آنها حتا بلیطشان را هم گرفته بودند که دوستدخترش تن به ازدواجی اجباری میدهد. او هم با گذشت زمان نمیتواند در برابر ازدواج اجباری مقاومت کند.
وقتی از آرزو پرسیدم که چگونه میتوانی این وضعیت را تحمل کنی؟ اینگونه جواب داد: «زمانیکه دیگر چیزی برایت اهمیت نداشته باشد به آن عادت میکنی».
و اما پیروز؛ از خانوادهای مذهبی است و در آن فضا بزرگ شده است. زمانیکه خود را بهعنوان یک همجنسگرا شناخت، در دعاهایش از خداوند طلب شفا میکرد. از روحانیها که دربارهی همجنسگرایی میپرسید، به او میگویند که همجنسگرایی امری غیرمعمول، حرام و گناهی کبیره است، اما زمانی که به اینترنت مراجعه کرد فهمید که بیمار نیست. پیروز باور دارد که اگر خانوادهاش از گرایش جنسیش بدانند، او را از خانه بیرون خواهند کرد و بسیار آزردهخاطر خواهند شد. حتا دوستش که هویت جنسیش را پذیرفته، او را تشویق میکند که خود را درمان کند تا شبیه دیگران شود. او حتی با یک روانپزشک صحبت کرده است که قصد داشت او را «درمان» کند.
با وجود تمامی دشواریها و آگاهی به ترسها و خطرهایی که هر لحظه با آنها روبهروست، به خودش باور دارد و روی پای خود میایستد.
تمامی ما داستانی برای گفتن داریم. ما میخواهیم پایانی زیبا برای این داستانها رقم بزنیم.
همراه تو، ما استواریم…