سرانجام آن اتفاق به بهترین شکلِ ممکن افتاد. کسی که فارغالتحصیل شده بود، در کابینی که پدرِ آرشیتکتش ساخته بود، یک پارتی تدارک دیده بود. شبیه چیزی از دنیای تِرُن (Tron) بود. پر از ودکا و سراسر حقیقت یا جراتی بود که کاملن مخصوصِ بزرگسالان بود، همین باعث شده بود که همه لباسهایشان را در بیاورند. پارتی مخصوصِ زنها بود. همه بهطرزی باورنکردنی زیبا بودند. از آخرینبار که در بچگی زنی را در رختکنِ استخر لخت دیده بودم خیلی وقت بود که میگذشت. آماده بودم که در آینههای بسیاری که در خانه بود لبخند بزنم، اما وقتی دیدم من هم شبیه به دیگرانی هستم که در آنجا بودند، شوکه شدم. در کمالِ تعجب وقتی بدنِ هجدهسالهی دخترانهام را در آینه دیدم، باعث نشد که حتا ذرهای از احساسِ مردانهای که داشتم کاسته شود. بااینوجود، لباسزیرهای زنانه اینطور نبودند؛ آنها هنوز هم چونین تاثیری بر من دارند؛ آنها با من کاری میکنند که من حس میکنم عروسکِ بتی بوپِ بدساختی هستم. آن شب چیزهایی اتفاق افتاد که سالها منتظرشان بودم، اما عجیب اینکه تا آن لحظه که کسی را بهصورتی جنسی لمس نکرده بودم، نمیتوانستم به دیگران به چشمِ ابژهی جنسی نگاه کنم. بیرونرفتن با زنان هم، بهویژه زنانی که بهشدت زن بودند، برایم به اندازهی پوشیدنِ لباسهای مردانه طبیعی بود- حتا به این فکر هم نمیکردم که چرا من این کار را دوست دارم. خیلی ساده تمامِ این کارها را انجام میدادم. غرق در کشفِ انواعِ شخصیتهایی بودم که برایم جذاب بودند و این فکر که چطور رابطهای سالم داشته باشم.
تا بیستوچهار سالگی فکر میکردم، صد در صد زنی گِی هستم و کاملن اتفاقی به لباسهای مردانه علاقمندم. دوستانِ زیادی داشتم که FTM و MTF به شمار میرفتند، کسانی که میدانستند در تمامِ طولِ عمرشان جنسیتی که بر حسب آلتِ جنسیشان بر آنها منتسب شده بود، اشتباه بوده است، اما وضعیتِ من با آنها فرق داشت. با اینکه از مردانگیام بهشدت خوشحالام، همچونین عاشقِ بدنِ زنانهام هم هستم. بیشتر از هرچیزِ دیگری در دنیا دوست داشتم که دیوید بووی باشم، احساس میکردم که اگر دیوید بووی روزی با بدنِ زنی بیستوچهارساله از خواب بیدار شود، با تمامِ وجود حال میکند.
پیش از این گفته بودم که در بچگی همه از من میپرسیدند که دختر هستم یا پسر و تنها چیزی که در طی این سالها عوض شده، کلمههای این سوالها بوده است. این سوال این روزها به این شکل پرسیده میشود که «تو تِرَنس هستی؟». با اینکه کمی نگاهم به این مساله عوض شده است، اما جوابِ من بهعنوانِ کسی که بدنی مونث دارد و در طیفِ جنسی در نهایتِ مردانگی قرار دارد، به این سوال مثبت است پس این عنوان را مناسبِ خود میدانم. دستکم فایدهاش این است که تِرَنس به طیفی گستردهتر از دوتاییِ زن و مرد تعلق دارد. اما این بحث در اکثر مواقع کمی پیچیده میشود چون درست موقعی که کسی از دهانِ من کلمهی «تِرَنس» را میشنود، با خود فکر میکند که من قصدِ انجامِ عملِ جراحی و تغییر هورمونی را در سر دارم. اما، درواقع من از چیزی که هستم احساسِ رضایت دارم و از این بحثها هم خوشم میآید، چونکه میدانم فهمِ جنسیتِ یک فرد بدونِ بحثی واقعی غیرممکن است. بنابراین، همیشه سعی میکنم تا جاییکه ممکن است بحثهایی جدی را در این رابطه به راه بیاندازم.
یافتن لباسهای مردانهای که به هیکلِ پنج پا و چهار اینچی و صد و پنجاه پوندی من بیاید، به اندازهی کافی سخت است، چه برسد به پیدا کردنِ لباسهایی خاص که مردانگی مرا آنگونه که واقعن هست نشان بدهند. وقتی مردم مرا زرنگ یا فُکُلی خطاب میکنند خوشحال میشوم. اولینبار که به سبکِ شخصی ِلباسپوشیدنم فکر کردم، درکی بیش از فهمی که از لذتِ پوشیدنِ لباسهای کاپیتان هوک در پنجسالگی عایدم میشد نداشتم.
من حتا نمیتوانم بلوزهای زنانه را تحمل کنم. بیستساله که بودم نفرتی عجیب به آنها داشتم. بنا به دلایلی سالها طول کشید تا فهمیدم علتِ نفرتِ من نوعِ دوختِ این لباسهاست چون دوختهای پشت و جلوی این بلوزها بهمنظور تاکید بر برجستگیهای بدنِ زنان درست شدهاند. اگر تنی مردانه داشتم شاید تیشرتهایی که دوختشان اینگونه بود را میخریدم. بلوزهای دههی هفتاد زنانه باید ظاهرِ فریبندهای به من بدهند. بسیاری از دوستانم که تنی مردانه دارند این تیشرتها را میپوشند و با این تیشرتها واقعن شبیه به بووی و جانی تاندِرز میشوند. اگر من یکی از این تیشرتها را به تن کنم، بهخاطرِ سینههایم، بیشتر ظاهری زنانه به خود میگیرم (گرچه من سینههایم را مثل هرکسِ دیگری دوست دارم). استیلِ شخصی داشتن یعنی بدن را مثلِ یک ترکیببندی خاص دیدن.
من هیچوقت برای شباهتِ بیشتر به مردها، میلی به تغییر فیزیکِ بدنم بهوسیلهی عملِ جراحی یا تغییرهای هورمونی نداشتهام. شاید این بهخاطر بدنِ لاغر و کشیدهام است که به نظر خودم بهعنوانِ عنصری از کلیتِ بدنم مانعی برایم به حساب نمیآید. شانههایم پهنتر از کمرم هستند و سینههایم وقتی که لخت میشوم، ظاهرِ خوبی دارند، اما وقتی لباس به تن دارم زیاد به چشم نمیآیند، بهخصوص وقتی کراواتی چشمگیر و خوشطرح میزنم.
شنیدهام که خیلیها میگویند اگر نگاهِ جامعه به مسالهی جنسیت سالمتر میبود، هیچ تِرَنسی نیازی به عملِ جراحی یا درمانهای هورمونی نمیدید مثلن اگر مردم در پذیرشِ جنسیتِ دیگران به حرفِ خودِ آنها بیشتر اهمیت میدادند تا ظاهرِ فیزیکیشان. با اینکه کاملن با این مساله موافق هستم، اما هیچگاه به کسی نمیگویم که تو نباید دست به عملِ جراحی بزنی، همانطور که به هیچ بچهای نخواهم گفت که مثلن چون تو کس داری باید لباسِ زنانه بپوشی. من به این مساله باور دارم که هر شخص نیازی بنیادین به بیانِ هویتِ خود بهروشی قابلِ فهم برای دیگران دارد و هیچگاه راه و روشِ دیگران را در انجامِ این کار به سوال نمیکشم، مگر اینکه با کارشان به کسی آسیبی بزنند.
یک بار در همین اواخر، با یک اِسترِیت دربارهی مسائل مربوط به جنسیت و تِرَنسها حرف میزدم. او یک دوستِ مردِ دگرجنسگرا بود و چیزی شبیه به این گفت که «وقتی به این چیزا فک میکنم سرم درد میگیره.». او طوری این را گفت که انگار فکر میکرد بعضی حرفها فقط مخصوص آدمهای کوییر (queer) هستند. با خودم فکر کردم که چند درصد از اِستِرِیتها اینطور فکر میکنند. مثلن به اینکه دو دستهی «کوییر» و «ِاِستِرِیت» وجود دارد و کوییرها تنها کسانی هستند که جنسیت و سکشوالیتهشان طیفمند است. جوابِ من به دوستم این بود که هیچ مردی بر روی زمین شبیه به مردی که او باشد نیست و اینطور شد که هر دو به این توافق رسیدیم که معنای «مرد» برای او یکه و قابلِ تامل است.
فهمِ جایگاهِ هر فرد در طیفِ گستردهی جنسی، شاید همانجایی که فکر میکنید قرار نداشته باشید، امری مهم است. در عینِ حال که کشفِ حقیقت در اینباره میتواند ترسناک باشد، اما همیشه کمککننده است. بیستوچهارساله بودم که یک شب درحالیکه با بهترین دوستم مشغولِ نوشیدن در یک بار بودیم، متوجه شدم که چشمانِ آبیرنگش در نورِ تیرهی بار، بنفشِ تیره به چشم میآیند. چیزی شبیه به آن مسابقهی خیرگی در دبیرستان بود، مثلِ همان موقع بهسرعت از آنجا خارج شدم و تنها تفاوت اینجا بود که اینبار ترسِ من کشفِ عشقی عمیق و گامبهگام بود که هشت سالی میشد که درگیرش بودم. من فکر میکردم که کاملن یک لزبین هستم. برای همین حتا سریعتر از دورانِ دبیرستان از آنجا خارج شدم. نمیدانستم چه کار کنم. از همان اولینباری که آن پسر را شناختم، صمیمیتی عمیق و بیشباهت به هر چیزِ دیگری که تجربه کرده بودم، میانِ ما وجود داشت. میترسیدم که به دوستیمان صدمه بزنم و همزمان از این هم ترس داشتم که شانسِ تجربهی رمانتیکترین رابطهای را که میتوانستم در تمامِ عمرم تجربه کنم از دست بدهم. این فکر هم آزارم میداد که نکند آنقدر گی باشم که سکس برای من معادلِ فیزیکی نوای غمگینِ یک فلوت باشد (این توصیف همزمان استعارهای جنسی را نیز در خود دارد، فلوت/slide whistle همزمان که نامِ نوعی ساز شبیه به فلوت است، در فرهنگِ عامیانه، به گونهای ساکزدنِ آلتِ مرد هم اطلاق میشود). دو سالِ تمام به تصورِ رمانتیکترین و بهترین راهِ ممکن برای بیانِ احساسم گذشت تا اینکه یک شب، او را وقتی هر دو تا خرخره غرقِ ویسکی و قرص بودیم به چنگ آوردم.
با اینکه تا به آنموقع، بهجز کیرِ او تنها یک کیرِ دیگر را آن هم از روی شلوار لمس کرده بودم، سکسِ ما بینظیر بود. مثل دیدنِ یک ماهی دریایی در عمقِ آبها نادر بود. چهرهای از هر انسان را تنها در سکس میتوان دید و چهرهی او در آن شب، نزدیکترین چهره به آن نیروی زیبایی ناب بود که تا به آن لحظه دیده بودم.
صبحِ روزِ بعد گفت که «تو مثِ یه پسر سکس میکنی» (لازم به ذکر است که او با چند پسری خوابیده بود). عجیب اینکه تجربهی آن شب گیترین تجربهای بود که داشتهام. مطمئن هستم که ما هر دو از یک جنس بودیم. آن شب، وقتی بود که در آخر فهمیدم که من در طیفِ گستردهی جنسیت، بسیار بیشتر از نزدیکی به جنسِ «زن»، به جنس «مرد» نزدیک هستم.
پایانِ رابطهمان بعد از چند ماه چندان هم ترسناک نبود، وقتیکه فهمیدم میتوانیم تا ابد دوست باقی بمانیم. پس از آن، تنها یکبار به معنای واقعی کلمه افسرده شدم. من در شکافِ یک دیوارِ سیمانی و خاکستریرنگ، کنتورِ برقی را دیدم و فهمیدم که اگر او را نمیشناختم، آن تصویر را طورِ دیگری میدیدم. طیِ یک دهه نگاهِ ما به زیبایی توامان رشد کرده بود.
فکر میکردم که اگر با یک مرد بخوابم، مثلِ آن پارتی در هجدهسالگیام پردهای دیگر از چیزهایی که نمیشناسمشان کنار خواهد رفت. آیا از این به بعد کونِ مردان را در خیابان دید میزنم؟ نه. اینطور نبود بلکه تنها میلی به مردهای دگرجنسگرا بود چراکه تجربهای مثبت از سکشوالیتهی مذکر داشتم و حس کردم که بالاخره به هویتم پی برده بودم. من کسی بودم که از کشفکردن نمیهراسید. من دزدِ دریایی نبودم، بلکه یک کاشف بودم. بله، من یک کاشف هستم. این طبیعتِ حقیقی من است. من مردی دگرجنسگرا هستم، همچونان که یک زن هستم. بهعنوانِ یک نوجوان بهواسطهی ناتواناییام در ارتباط با هر دو جنس (در آنموقع هنوز با پیوستار طیفِ جنسیت آشنا نبودم) عذاب کشیده بودم، اما بعد از آن معاشقه، بهوضوح دیدم که من از بیرون یک زن و از درون یک مرد هستم و به صورتی مبهم، از بودنِ به هر دو شکل لذت میبرم.
خوشبختانه این روزها بهواسطهی اطرافیانم با این سوالها مواجه میشوم که «بیشتر زن هستم یا مرد؟»، «کدام یک از این ضمیرها را ترجیح میدهم؟» یا «آیا تا به حال به انتخابِ یک اسمِ مردانه برای خودم فکر کردهام؟». شما میتوانید از هر ضمیری که میخواهید استفاده کنید. من به هر دو جواب میدهم. آهنگِ موردِ علاقهی من از جانی کش «پسری به نامِ سو» نام دارد. بهشخصه دوست دارم مردی به نامِ سارا باشم. دوست دارم زنی باشم که غریبهها فکر میکنند که یک مرد است. دوست دارم به سبکِ فراطبیعیِ جان واترز و جسدِ فعال از نظرِ جنسی، چیزی باشم که خیلیها مبهم و نامتعین میدانند، چرا که میخواهم به مردم یادآوری کنم که ما همه در طیفها و پیوستارهاست که وجود داریم و در این وضعیت به معنای واقعی کلمه هر اتفاق و هر چیزی ممکن است.
منبع: The Stranger