در این یادداشت به بررسی ساختارهای پنهان و آشکاری میپردازیم که در فیلم «خرچنگ» ساختهی یورگوس لانتیموس به آن اشاره شده است و نشان میدهد نهادهای قدرت تا چه اندازه میتوانند به زندگی اجتماعی و حتا خصوصی افراد نفوذ کنند و چارچوبهای هولناکی را طرح بریزند تا فرد همچون یک موجود مسخشده، اخته و کور در خدمت سازمان هیولایی آن قرار گیرد.
«خرچنگ» ساختهی یورگوس لانتیموس کارگردان یونانیتبار است که پیش از این فیلم «دندان سگ» از او به نمایش درآمد و از استقبال قابل توجهی برخوردار شد.
این کارگردان ساختارشکن در این فیلم دنیای کابوسواری را میسازد که در آن رابطهی بین افراد از نو بنیان گذاشته میشود. رابطههایی پیچیده که نه به رابطههای انسانی شبیه هستند و نه در میان گونههای مختلف حیوانی میتوان از آنها سراغ گرفت، رفتارهایی که تنها از موجودات اختهشده و مسخشده میتواند سر بزند. با این حال آنچه در حال رخدادن است به گونهای ضمنی سخت برای ما آشنا و مملوس میآید. چونان آشنا که در واقع بهمانند امری عادی آن را نمیبینم. خرچنگ اما یکبار دیگر این رابطهای عادیشده و اما غریب را به کادرش میکشاند و از ما میخواهد به آنها با نگاهی حیرتزده خیره شویم. او ما را در برابر آنچه پیش رویمان میگذارد حیرتزده و خیره میکند. دنیایی کابوسوار که نه تنها دنیای فانتزی آینده بلکه حقیقتی را نشان میدهد که همین امروز به تحقق درآمده است، حقیقتی که ظریف و آرامآرام در زندگی مسخشده ما نفوذ کرده است.
در فیلم خرچنگ مردان و زنان مجرد مجبورند ظرف چهل و پنج روز شریکی برای خود دست و پا کنند و چونانچه موفق به انجام آن نشوند به حیوانی بدل میشوند و در جنگلها رها میشوند. آنها این چهل و پنج روز سرنوشتساز را در هتلی به دور از شهر میگذرانند.
مدیر هتل دستهای مرد مجردی را با زنجیر به کمربند شلوارش میبندد، آن را قفل میکند و در حین انجام این کار به او میگوید. «این بهت نشون میده وقتی چیزی دو تاس چقدر زندگی راحتتر از وقتیه که فقط یکی است.»
مجردها مجبورند جفتی متناسب برای خود دست و پا کنند. ایدهی جستجو کردن جفتی متناسب را از الگوی زندگی حیوانات برگزیدهاند. یک گرگ نمیتواند با یک پنگوئن ازدواج کند بنابراین باید جفتی انتخاب کنید که دستکم در یک مورد به شما شباهت داشته باشد. جفتی «متناسب» همان مفهومی را به ذهن میرساند که این روزها در سایتهای فراوان همسریابی با آن مواجه میشویم و از آن به نام «همسانگزینی» یاد میشود. دروغی که از بطن زندگی سرمایهداری بیرون میخزد و انسانها را وا میدارد به جای اینکه به احساسات انسانی خود مراجعه کنند و آن فردی را برای ازدواج برگزینند که به او کشش و عاطفه داشته باشند، درگیر خصوصیات ظاهری میشوند و به گمانشان انتخابکردن فردی از طبقهی اجتماعی مشابه، تحصیلات مشابه، رفاه اقتصادی مشابه و در سخیفترین شکل، علاقههای روزمرهی مشابه میتواند زندگی مشترک ایمنی برایشان به ارمغان بیاورد. شعاری که این باور دروغ و خندهدار را به ذهنها القا میکند که زندگی مشترک بیمشکل، بیمهشده و همراه با ضمانت واقعن ممکن است.
بهراستی ممکن است چراکه تبلیغات چونین میخواهند. «بیمه ایران» اخیرن با طرحی به نام بیمهی ازدواج به جوانان این امکان را میدهد که از بدو تولد تا سیسالگی تحت پوشش این بیمه قرار بگیرند و ازدواج خود را در آینده تضمین کنند. در صورت ازدواج، بیمه مبلغی بهعنوان کمکهزینه عقد و ازدواج، جهیزیه، تولد اولین فرزند و حتا خسارت جدایی را پرداخت میکند. بدینترتیب از بدو تولد فرد ماهانه مبلغی را به شرکت بیمه ایران تقدیم میکند تا برای ازدواجی تضمینشده بارور شود. جامعه باید برای ازدواجهای توخالی آماده شود. ازدواجهایی که آنها را بینواتر از قبل، هم وابسته به نهاد قدرت میکند و هم بهسرعت به بخشی از جامعه میسپارد که دیگر در برابر هیچچیز قادر به اعتراض و کنش نباشند و بهراحتی تحت انقیاد در بیاید.
در بخشی از فیلم، هنگامیکه مجردها در هتل به انتظار یافتن جفتی متناسب هستند، به آنها آموزشهایی داده میشود تا برایشان تفهیم شود که داشتن یک همسر متناسب تا چه اندازه حیاتی است. در نمایشی کوتاه مردی را نشان میدهند که تنها غذا میخورد و غذا در گلویش گیر کرده و میمیرد. و در بخش بعدی نمایش با همسرش بر سر میز نشسته است که غذا توی گلویش گیر میکند و همسرش برای نجات او میشتابد. یا در قسمتی دیگر زنی تنها را نشان میدهند که پسری در خیابان مزاحم او میشود و در بخش دوم همان زن بههمراه همسرش قدم میزند و آن پسر دیگر نمیتواند مزاحم زن شود. همهی اینها کلیشههای رایج تقسیم نقشها است که سالها به آن عادت کردهایم و هیچگاه از خود نپرسیدیم چونین تقسیم نقشی تا چه اندازه احمقانه، سخیف و زشت است. حالکه حیرتزده به فیلم خرچنگ مینگریم زمختی و کثافت آن را میتوانیم بهخوبی لمس کنیم. نهاد قدرت از زنها و مردها چونین نقشهایی میطلبد و برای رسیدن به این هدف حاضر است کسانی را که با او مخالفت میکنند اخته و یا سر به نیست کند. به عبارتی به یک حیوان سرگردان بدل کند.
چرا خرچنگ؟ «چون بیشتر از صد سال عمر میکنه. خونش مثل اشرافزادهها آبیه و تا آخر عمر با جفتش میمونه.»
در فیلم خرچنگ مردان و زنان مجرد برای چهل و پنج روز در فضایی ایزولهشده نگه داشته میشوند تا جفتی متناسب خود بیابند. آنها اجازه خودارضایی و ارتباط جنسی با دیگران را ندارند و تنها میتوانند برای تحریک خود از کارکنان هتل استفاده کنند. مجردها موظف هستند هر روز با اسلحههای بیهوشی به شکار افرادی بروند که در جنگلها متواری شدهاند و نمیخواهند شریکی برای خود انتخاب کنند. کشتن هر فرد یاغی یک روز به اقامت در هتل میافزاید. یک روز برای کسی که نتوانسته شریک متناسبی پیدا کند برابر یک سال است چون هر چه بگذرد به روز پایانی نزدیکتر میشود و باید خود را برای حیوانشدن آماده کند. فرایند حیوانشدن در اتاق هولناکی در هتل انجام میشود که افسانههای زیادی دربارهاش گفته میشود اما هیچکس اطلاعات دقیقی از آن ندارد. اینجا همان تیر آخر است برای کسانی که حاضر نیستند تن به ساختارها بدهند. یکجور شکنجهگاه، یا خوخه اعدام.
دیوید که بهتازگی همسرش او را ترک کرده است بههمراه برادرش که به یک سگ تبدیل شده به هتل میرود. هنگامیکه میخواهد فرم ثبتنام را پر کند، از او سوال میکنند که در دستهبندی همجنسگراها ثبتنام میکند یا دگرجنسگراها. دیوید که در دوران نوجوانی تجربهی همجنسگرایی داشته است، برای لحظهای تردید میکند که نامش را در کدام لیست ثبت کند. مسئول ثبتنام به او تذکر میدهد از سال گذشته دستهبندی همجنسگرا به دلیل مشکلهایی که پیش آمده برداشته شده است و حالا فقط گزینهی دگرجنسگرا وجود دارد. در ظاهر همجنسگراها هیچ فرصتی ندارند تا شریکی برای خود پیدا کنند و یکراست به اتاق آزمایشگاه برده میشوند. این مطابق است با همان قوانینی که در اکثر کشورها در برخورد با همجنسخواهان میشود. همه میدانیم همجنسخواهها برای یک جامعه که ایدهی ازدواج را در اولویت خود قرار داده تا چه اندازه میتواند خطرساز و پر دردسر باشد. پس راحتتر است با پسزدن آنها بهعنوان بیمار جنسی، منحرف و انواع اتهامهای دیگر، آنها را از جامعه بهطور کلی حذف کرد. همانطور که در این فیلم بهطور کلی کنار گذاشته میشوند.
فیلم خرچنگ بههیچوجه ایدهی تازهای ندارد. تنها آنچه در زندگی ما ساری و جاری است و از فرط عادیبودن دیگر به دیده نمیآید را با رنگهایی تند و تیز یکبار دیگر به رخ میکشد. ازدواجهای توخالی، رابطههایی بر مبنای موقعیت و منافع، دروغ و ریاکاری زوجها موضوع فیلم است. رابطههایی عاری از همنوعخواهی، عشق و عاطفه و تنها براساس ظواهر ناپایدار که دیر یا زود دستخوش دگرگونی شده است و از میان برداشته میشوند و آنچه بر جا میماند تنها نفرت و بیحسی است. طلاقهای عاطفی که در هیچ آماری ذکر نمیشوند و تعدادشان این روزها سر به فلک کشیده است، نمودی از چونین رابطههایی است. در قسمتی از فیلم، متواریان در جنگل به هتل شبیخون میزنند. آنها نه کسی را میکشند و نه به مجردهای منتظر، آسیب میرسانند، تنها به سراغ زوجها میروند تا تو خالی بودن زندگیشان را به آنها گوشزد کنند. مدیر هتل و همسرش که هر دو بهدلیل صدای زیبایشان زوجهای متناسبی تشخیص داده شدهاند، به بند کشیده میشوند. یکی از یاغیها وانمود میکند که میخواهد یکی از آن دو را بکشد و از مرد میپرسد تو بهتر میتوانی تنهایی زندگی کنی یا همسرت؟ مرد با ترس و اضطراب قسم میخورد که تنهایی را خیلی دوست دارد. تفنگی به دست او میدهند تا خودش شر همسرش را بکند و به او شلیک کند. مرد مصمم و بیهیچ ناراحتی به طرف همسرش شلیک میکند اما تفنگ خالی است. مجردهای فراری با پوزخندی اتاق آنها را ترک میکنند و زوجها را در بهت و حیرت بر ملا شدن حقیقت تنها میگذارند.
متواریها نیز البته قوانینی آسانتر از زوجها ندارند. اگر چه زوجها اجازه دارند در شهر و از امکانات رفاهی شهرنشینی و اشتغال و درآمد بهره ببرند، اما تحت حفاظت کامل پلیس قرار دارند. کافی است برای لحظهای تنها باشید تا پلیس از شما گواهینامه ازدواج بخواهد و زیر ناخنها و کف کفشهایتان را چک کند و مطمئن شود شما از فراریها نیستید. یک مجرد اجازهی تردد در شهر ندارد و بهمحض اینکه مجردی دستگیر شود، بلافاصله به حیوان تبدیل خواهد شد. از نظر آنها مجرد با حیوان تفاوتی ندارد. لازم نیست تا گفته شود در جامعهی ما نیز تقریبا بیشترین امکانات از آن زوجهاست. یک مجرد در اغلب مواقع حق داشتن شغل مناسب ندارد و برای گرفتن انواع مجوزها باید ابتدا سند ازدواجش را ارائه کند. مجردها در شهر ما نیز نه صاحب خانه آرام هستند و نه صاحب شغل بیدردسر و نه صاحب احترام میشوند.
مجردهای فراری فیلم خرچنگ در جنگلها میتوانند با هم گفتگو کنند و حرفهای دوستانه بزنند اما حق ندارند عاشق هم شوند، حق ندارند با کسی رابطهی جنسی برقرار کنند، آنها فقط میتوانند خودارضایی کنند. آنها حق ندارند حتا با هم برقصند اما میتوانند در کنار هم درحالیکه بهتنهایی موسیقی گوش میکنند برقصند. همهچیز برای ایزولهکردن انسانها و بهتنهاییکشاندن و منزویکردن آنها فراهم است. حماقت، خشونت و بیاعتمادی در همهجا جریان دارد. دیوید همسری سنگدلی برای خود انتخاب میکند اما هنگامیکه زن، برادرش را که به سگ تبدیل شده است، میکشد، دروغش بر ملا میشود. دیوید با زنش درگیر میشود. او را بیهوش به اتاق تبدیل حیوانات میکشاند و از هتل بهطرف جنگل و کنار مجردهای فراری میگریزد. در آنجا عاشق زنی میشود که بعدها متوجه میشود او نیز شبیه خودش نزدیکبینی دارد. اما سرپرست مجردها پی به رابطهی عاشقانه و ممنوع آنها میبرد و زن را کور میکند تا تناسب آنها از میان برداشته شود. دیوید تاب نمیآورد و سرپرست مجردها را زندهبهگور میکند و با زن از آنجا میگریزد. دیوید تصمیم میگیرد خود را کور کند تا تناسب لازم برای زندگی با معشوقش را دوباره به دست بیاورد. دیوید در چارچوب تعریفشده گیر کرده است و قادر نیست از آن بیرون بزند. او با وجود سرکشی از ساختار هولناک و پذیرفتهشدهی عمومی همچونان بهدنبال بهانههایی است تا خود و معشوقش را برای جامعه و نهاد قدرت توجیه کند، هرچند آنچه در نهایت بهعنوان تناسب انتخاب میکند حذف دنیای خشونتباری است که پیرامونشان ساخته و پرداخته شده است. کنش دیوید، ندیدن آن دنیاست چراکه خود را قادر به تغییر این جهان کابوسوار نمیبیند.