inline-The-Strategic-Tool-Of-Working-With-Others

قاضیان پرونده‌ی ستایش قریشی

هنوز دقایقی از کشته‌شدن کودکی شش‌ساله نگذشته بود که ابعاد جنایت به‌طور کامل و شفاف بر رسانه‌ها، شبکه‌های اجتماعی و همین‌طور مردم همیشه‌درصحنه‌ی ایران آشکار شد.

در روایت دراماتیک قتلی که رخ داد، ما را با دیو و فرشته روبه‌رو کردند. آن‌طور که یک دختربچه‌ی شش‌ساله در یک‌سوی ماجرا قرار گرفت و یک پسر هفده‌ساله‌ی تجاوزگر، اسیدپاش و جانی قصی‌القلب آن‌سوی دیگر ماجرا را ساخت. در این زمان بود که هم‌زادپنداری‌های ما هم شروع شد. دختر افغان شش‌ساله‌ای شدیم که ربوده شده است، درد تجاوز کشیده و سپس جسدش با اسید شسته شده است. آن‌سوتر هم پسر شرور ایرانی بی‌رحم و دچار سادیسم جنسی قرار دارد. همین میزان اطلاعات برای ما کافی است تا با خانواده‌ی دختر همدردی کنیم و برای پسر ارزوی مرگی دردناک داشته باشیم.

با این وجود، دریغ آن‌جا ست که قدرت تخیلمان به زندگی قاتل راهی ندارد چون در نهانمان به تقصیر خودمان آگاه‌ایم. در ادامه‌ی روایت، قاتل که توان معدوم‌کردن جنازه را در خود نمی‌بیند، به دوستش زنگ می‌زند و دوستش در اقدامی عاقلانه، او را به پلیس لو می‌دهد.

در فاصله‌ی بیست‌وچهار ساعت، به دو گروه تقسیم می‌شویم. این‌سوی بام فریاد می‌زنیم: «اعدام و حذف فیزیکی به سریع‌ترین و دردناک‌ترین شکل ممکن را خواستاریم». آن‌سوی بام هم گروهی هستند که راهی و بهانه‌ای برای بروز عقده‌های سرکوب‌شده پیدا می‌کنند، فریاد می‌زنند: «باید بدتر از این با افغان‌ها کرد. آن‌ها امنیت ما را از بین برده‌اند و فرصت‌های شغلی ما را ربوده‌اند».

پیرهای فرزانه‌مان بر سر یک تصادف ساده در رانندگی بعد از کلی مایه‌گذاشتن از خانواده و نزدیکان یکدیگر، چند دهاتی، افغانی، ترک، کرد و لر و کله‌ماهی‌خور خر را هم اضافه می‌کنند و بعد به یاد ستایش قریشی جلوی درب سفارتخانه‌ی افغانستان، شمع روشن می‌کنند. پس از برخورد پلیس هم به منتقدان و مخالفان جدی سیستم و حکومت تبدیل می‌شوند!!

در تاکسی‌ها از قتل ستایش و اعدام بیجه و غلامرضا خوش‌رو (خفاش شب را می‌گویم) شروع می‌کنیم، با تاثیر آزمایش موشکی بر برجام ادامه می‌دهیم، چرخه‌ی اقتصادی بریتانیا و مرگ مشکوک جوانان فوتبالیست هم جزو لاینفک ماجرا هستند و البته تمام این‌ها به «سوشا» ختم می‌شوند.

در خلوت، فیلم‌های پورن کودکان را با لذت می‌بینیم، بدون عشق بالغ، ازدواج می‌کنیم و با حس مالکیت فراوان به هر فلاکتی می‌مانیم تا فرزندی بیاوریم که دیگران (همیشه دیگرانی هستند که به‌هیچ‌وجه وجود خارجی ندارند) نگویند، نازا هستیم و داستان شروع می‌شود.

ساعت‌ها کنارش هستیم اما فرزندمان تنهاست، چون حرف‌زدن و رفاقت‌کردن را یاد نگرفته‌ایم. در فضاهای شهری محل مناسبی برای بازی کودک وجود ندارد، اگر هم وجود داشته باشد، ما حوصله‌ی همراهی‌کردنش را نداریم. دیکتاتور مستبد خانه هستیم که امر و نهی می‌کنیم. دوران مدرسه آن‌قدر بد و ناخوش‌آیند است که او می‌خواهد زودتر بزرگ شود تا فقط مدرسه نرود. او که در هفده‌سالگی دوران بلوغ را با هر مصیبتی که نگاهی به وضع معیشتی خانواده می‌اندازد و چشم‌انداز آینده‌اش در بهترین حالت مخدوش است. اجازه‌ی گرفتن تصمیم‌های جدی مجزا از خودمان را از آن‌ها سلب می‌کنیم چون پسر و دخترهای نوزده‌ساله‌مان هم «دهنشان بوی شیر می‌دهد». ناگهان هل‌اش می‌دهیم وسط جامعه و می‌گوییم: «من دروغ گفتم، تو نگو! من عوضی بودم، تو نباش! من ریاکار بودم، تو یک‌رنگ باش!»

برگردیم به حادثه. مصاحبه‌ای با خانواده قاتل در همان فضای مجازی در ابعاد کوچک‌تر نشر داده شد. با خانواده‌ای روبه‌رو هستیم که فرزندش هفده‌ساله نه، بلکه پانزده‌ساله و فاقد هرگونه سابقه‌ی شرارت است. پدر قاتل با اعتراف فرزندش او را به پلیس تحویل می‌دهد. خانواده‌ی قاتل و مقتول رابطه‌ی نزدیک دوستانه‌ای دارند و هر دو خانواده به سر می‌برند.

ما به قضاوت نشسته‌ایم و تصمیم نهایی را گرفته‌ایم، درحالی‌که اصل واقعه اصلن مشخص نیست. برمبنای قصه، ادم‌های حقیقی و واقعی قضاوت می‌شوند و درد می‌کشند. بعد از تصمیم‌گیری درست مثل اسلافمان، گوش شنوا نخواهیم داشت. نمی‌خوانیم و در قضاوتمان تجدید نظر نمی‌کنیم. ما دیکتاتورهای مستبدی هستیم که که تا یک اندازه‌ای از هر گزاره‌ای می‌شنویم و تغییر در روند فکری را به منزله‌ی تسلسل شخصیت و ضعف می‌دانیم.

طبق کنوانسیون حقوق کودک، انسان زیر هجده‌سال کودک محسوب می‌شود، اما با وجود نگاشته‌شدن کنوانسیون توسط افراد متخصص، مردم ما متخصص‌ترند. هرچند توان ارایه‌ی هیچ تعریفی از کودک و کودکی ندارند، سر هیچ سنی هم به توافق و اجماع نمی‌رسند، هنوز ایمان راسخ دارند که قاتل کودک نیست. با نیم‌نگاهی به سرانه‌ی مطالعه‌ی مملکت، مشخص است که کلاممان چه میزان مطابق اصول علمی و ارزشمند است! ما جزو غمگین‌ترین مردمان جهان‌ایم، دچار فقر اقتصادی هستیم و به نسبت جمعیت و کشورهای دیگر امار بالای اعدام داریم، بااین‌حال به خودبرتربینی و خوشیفتگی مثال‌نزدنی دچاریم.

متوقع هستیم قضات غریبه با کودکان و مفهوم کودکی که تصویری مینیاتوری از انسان زیر هجده‌سال دارند و در این فضا و با همین پیش‌زمینه‌های ذهنی پرورش یافته‌اند، در همین نظام آموزشی بی‌کفایت اموزش دیده‌اند، تصمیم‌های صحیح و بزرگ بگیرند. در این مجال به‌هیچ‌وجه نمی‌خواهم به درستی یا نادرستی مجازات اعدام بپردازم که آن‌قدر مقاله و پژوهش‌های خاک‌خورده پیرامونش انجام شده است که تکلیف مشخص است. هرچند بدون خواندن مقاله‌ها و به صرف بررسی امار (ولو آمار رسمی کشورها) می‌توان دریافت که کدام سیستم جزایی کارآمدتر عمل کرده است. آن‌چه فرد را از انجام عمل مجرمانه باز می‌دارد، نه سنگینی مجازات بلکه قطعی‌بودن آن است.

کودکی که دیدن صحنه‌های خشن برایش مشروعیت بیابد، قبح خشونت در ذهنش می‌ریزد و روزی فاجعه به بار می‌آورد. این صحنه خشن می‌تواند صحنه‌ی جان‌دادن یک انسان بر فراز جرثقیل باشد یا کشتن یک سگ زیر لگد. در این میان بیچاره کودکان و به‌خصوص دختربچه‌ها که بیشترین میزان تعرض‌های جنسی نسبت به آنان اعمال می‌شود. وای به حال خانواده‌هایی که حالا برای قتل ستایش غمگین‌اند، هم‌چونان‌که از آموزش کودکانشان برای برخورد با دست‌درازی‌های جنسی خودداری می‌کنند.

ستایش و ستایش‌ها پرپر می‌شوند چون ما هنوز درگیر تقسیم‌بندی‌های قومی و قبیله‌ای و عشیره‌ای و نژادی هستیم. شایستگی قضاوت‌کردن نداریم، اما توان ترک این خلق و خو را هم نداریم. دست‌کم می‌توانیم بر مبنای عمل هر فرد در مورد او گزافه‌بافی کنیم، اما نژاد، ریشه و وضع اقتصادی در ذهن ما وزنی معادل علم و انسانیت دارند. یکی از وزرای افغانستان به‌حق گفت که اختلاف بین ایرانی و افغانی را مطبوعات دامن می‌زنند، اما او نمی‌دانست که حتا اختلافات خانوادگی را هم رادیو و تلویزیون ما با دشمن‌هایی که مدام ترسیم می‌کنند، دامن می‌زنند. سریالی مانند «خانه‌ی سبز» از عجایب سیما بود چراکه در سریال‌ها همه با هم در جنگ‌اند، پدر با پسر و دختر با مادر مدام در اصطکاک هستند. نگاه منتقد به مقوله‌ی رشوه‌گیری و تن‌پروری در کار به‌فوریت با توبیخ و شکایت مسکوت می‌ماند.

این پرسش را دوباره و چندباره از خود بپرسیم که دقیقن به کودکانمان چه می‌دهیم که متوقع هستیم فرشته‌هایمان همان را به ما برگردانند؟! کجا و به کدام روش و شکل عشق‌ورزی را آموزش داده‌ایم؟!

عدالت لای چرخ‌دنده‌های نادانی و عادت‌های روزانه‌ی ما مردم له و لورده شده است. کسی چه می‌داند شاید قاتل بعدی یا مقتول بعدی کودک ما باشد!

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله